من هیچ وقت نشده که در چشم های سایلین نگاه کنم و بهش بگویم که عاشقش بودن چقدر حس قشنگی است.هیچ وقت نشده بتوانم نشانش بدهم که برای شنیدن صدایش یا دیدن آمدنش، چقدر لحظه ها را شمرده ام. سایلین من از همان هاییست که آدم از بودنش سیر نمی شود و همیشه احساس میکند کاش کمی هم بیشتر مانده بود. زندگی من اشتباه های زیادی دارد. پر است از آدم های غلط و هدف های عجیب غریب و میانبر هایی که ندیدمشان. اما سایلین فرق دارد. هیچوقت به اینکه رفتم دنبالش و تمام راه را باهم "باور کن" گوگوش را گوش دادیم شک نکرده ام.

خیلی وقت ها حس میکنم معلق هستم.حس میکنم در خودم نیستم.بیرون از خودم،خودم را می بینم.احساس میکنم وزنی هم ندارم. حس خیلی خوبی ست.دست خود آدم هم نیست.یکهو می آید سراغم. بعضی وقتها توده هایی را دور سر آدمها میبینم. همیشه از کنارش رد می شوم اما بعضی ها بدجور فشارم می دهد.همین امشب که برمیگشتم، باران میبارید؛ کلاه کاپشنم را روی سرم کشیده بودم که یکی از کنارم رد شد.نگاهش کردم و قدم هایم ایستادند.برگشتم و راه رفتنش را نگاه کردم.همانطور ایستاده بودم و انگار چیزی تمام نیروی من را بخواهد بمکد. نمی دانستم کیست.یک مرد چهل و چند ساله با موهای جو گندمی و چشم های ریز و قد متوسط بود اما یک چیزی سر جایش نبود. با خودم فکر کردم:این آدم با این حسی که من دارم می تواند برود به یک سوپر مارکت، چندتا آب بخرد با کیک و یک بسته نان و تخم مرغ.سوپر مارکت هم خیلی راحت جنس هایش را در کیسه بگذارد و هیچ کس نفهمد که این ها را به کدام قربانی اش که در زیرزمین خانه اش یا باغی خارج از شهر حبس کرده می برد. شاید بچه ای چند ساله باشد و یا دختری که اتفاقی سوار ماشینش شده بود. با خودم فکر میکردم بعضی وقت ها آدم های کناری ما می تواند همچین آدمی باشد و یا شاید بیشتر از این هم باشد.

بعضی وقتها آدم کناری ما میتواند کسی باشد که همین چند دقیقه پیش به پسر هفده ساله اش گفته: نگران هیچ چیز نباش، فقط دلت را نگاه کن و ببین دوست داری چیکار کنی. و همین حرفش تنها حرفی بود که یک نفر برای ادامه ی زندگی اش لازم داشت. عیب من هم همین است. فقط آدمهایی تحت تاثیرم قرار میدهند که یک بلایی دور سرشان میچرخد.آدم های خوب را نمیشناسیم که برویم و بگوییم این دنیا به تو نیاز دارد.کار خاصی لازم نیست بکنی.فقط باش،همین بودنت بهترین چیز برای دنیاست.

داشتم فکر میکردم شاید یک روز بتوانم اگر خودم را خیلی به زحمت بیندازم و حتا تلف کنم، از روی نقشه و ماورا و چیزهایی که هستند اما نمیبینیم،مخفیگاه هایی آنطور را پیدا کنم و به پلیس ها بگویم که آنجا چند نفر حبسند و زجر میکشند. اما خیلی خیلی سخت است.آدم خیلی زود از بین میرود. اما من تلاشم را خواهم کرد.شاید برای همین به این دنیا آمده باشم. شاید برای همین است آشوبی که در قلبم احساسش میکنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها